*****
نزدیک به دو هفته از عروسی مادرم میگذشت، کمکم فهمیدم که یک نفر دیگر به جز ما در خانهمان هست. رفتار مادرم بهتر شده بود. خودش به من مربا و پولخرد میداد، شبها خودش برایم قصه میگفت و با هم میخوابیدیم. من عادت داشتم که سرم را به سینهاش بچسبانم و دستم را روی پستانش بگذارم و بخوابم. بوی تن او آنقدر برایم آشنا بود که فقط در بغلش خوابم میبرد، شاید بچهی ترسویی بودم، اما هیچ وقت مادرم شبها تنهایم نگذاشته بود، وقتی پیش مادربزرگ بودم، وضع فرق نمیکرد. اما مادرم چیز دیگری بود، پیش او از هیچ چیز نمیترسیدم. آن شب خواب دیدم که دستی سیاه و پشمالو به طرفم آمد و مرا که چمباتمه زده بود به طرف گودالی کشید، گودال مثل تنور بود، بعد دیدم شبیه تنور نانوایی تافتونی بود که سر کوچهی ما قرار داشت و من و سایر بچهها در آن ریگ میپراندیم.
توی عالم خواب یک مرتبه یاد مردم بدر روز قیامت افتادم، کلنگ آتشی توی دست پشمالو بود. میخواست آن را به سرم بکوبد، هرچه خواستم فریاد بزنم، نمیشد، بیاختیار به طرف گودال تنور کشیده میشدم. دست و پایم لخت و بیحس بود و به اختیارم نبود. یکمرتبه مادرم را دیدم مثل اینکه آن طرف تنور ایستاده باشد، همان لباس کشباف عنابی تنش بود، رویش را به من کرد و لبش را گزید. دستم را به طرفش دراز کردم. از دیدنش آنقدر خوشحال شده بودم که ترس از یادم میرفت، دامنش را گرفتم، دامنش توی دستم کش میآمد و خودش از من دور میشد، فریاد خفهای کشیدم و از خواب پریدم. تا لحظهای نمیدانستم کجا هستم. هنوز گرمی شعلههای آتش را روی گونهام حس میکردم. بدنم میلرزید و قلبم چنان میتپید که انگار میخواست از حلقم بیرون بیاید. کمکم میفهمیدم که خواب دیدهام ولی قدرت حرکت نداشتم. به یاد مادرم افتادم، برگشتم که بغلش کنم، ترسم رفته بود و ناگهان دیدم که مادرم پهلوی من نیست.
تا لحظهای نتوانستم لحاف را از روی صورتم کنار بزنم، جرأت نداشتم به تاریکی اتاق نگاه کنم. حس کردم که در رختخواب تازهای خوابیدهام. کمکم سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم. آنطرف اتاق مادرم و آن مرد خوابیده بودند. لحاف اطلس گلداری که مال عروسی اول مادرم بود و من خیلی آن را دوست داشتم روی آنها بود. مادرم سرش را روی دست آن مرد گذاشته و موهای افشان بورش روی بالش ریخته و نور ماه چند حلقه از آنها را به رنگ آبی درآورده بود.
*****
تابستان مرا دوباره پیش مادربزرگ فرستادند. با اینکه کار بدی نمیکردم میفهمیدم که مادرم را از دست میدهم. او مثل گذشته مهربانی میکرد اما من حس میکردم که حق ندارم مثل گذشته با او باشم. ریختش عوض میشد هیکلش قلمبه شده بود، سنگین راه میرفت و آواز نمیخواند. گاهی که قصه میگفت لحنش آن حوصلهی گذشته را نداشت. از قصه کم میکرد، سر و ته را به هم میرساند، من هم نگاهش نمیکردم، خودم را به خواب میزدم، به سختی بلند میشد، آهی میکشید، انگار خسته بود. وقتی مرا پیش مادربزرگ فرستادند خوشحال شدم.
در خانهی او میتوانستم همان بازیها و همبازیها را پیدا کنم. بهتر از همه اینکه مثل گذشته باشم انگار اصلا" اتفاقی نیفتاده. تنها ناراحتی من بچهی لوس و شیطان داییام بود. برای فرار از او بود که تنها بازی میکردم. باغچه درست میکردم، راهآب میساختم، با چوب جارو دور باغچهام پرچین میزدم و در آن سبزی میکاشتم. بهتر از همه چیز، تماشای باغ بود. دوباره لالههای وحشی و بابونه میشکفت و درخت توت طویله ماری چتر زده بود و این دفعه زیر درخت عناب هم برهی فرفری سیاهی جای بزغالهی حنایی بسته بود که مدام بعبع میکرد. میخواستم در حوض آبتنی کنم، مادربزرگ نمیگذاشت، به قول خودش ریشخندم میکرد، قصه میگفت، هر چه میتوانست سر هم میکرد تا مرا بخواباند. کمکم خسته میشد و به خواب میرفت. وزوز مگسها و سایهی سفید پردههای چلوار لاجورد خورده کلافهام میکرد. روی دیوار شمایل بزرگی بود که دیدن صورت بیحال خوش آب و رنگش حوصلهام را تمام کرده بود. یک پردهی کرباس قلمکار جلوی صندوقخانه آویزان بود که روی آن شیرین را در حال آبتنی کشیده بودند و خسرو که سوار بر اسب و انگشت به دهان محو تماشایش بود. پشت سرشان نقش کوههای آبیرنگ کلهقندی بود که فرهاد کلنگ به دست رویشان ایستاده بود و زیر پرده شعر نوشته بودند، به آنها ادا در میآوردم، گوشهی چارقد مادربزرگ را گره میزدم و بخت دختر شاهپری را در آن میبستم، تا سرگردان شود و مادربزرگ نداند. با کیسه پولی که از گردنش آویخته بود بازی میکردم. صدای جرنگ جرنگش را دوست داشتم. بعد دیگر کفرم بالا میآمد، به مادربزرگ که خواب بود دهنکجی میکردم. شکلک در میآوردم و ادای خر و پفش را. آن قدر وول میزدم که از خواب میپرید و دست سنگینش را دور گردنم میانداخت و به قول خودش مرا میکپاند.
******
آن روز من با همان احوال زیر دست مادربزرگ وول میخوردم که در کوچه صدا کرد و داییام از سر کار برگشت. خواب مادربزرگ سنگین شده بود. وانگهی اگر بیدار میشد میگفتم که به اتاق داییام میروم. دستش را از روی گردنم برداشتم و بلند شدم و در رفتم. توی درگاهی اتاق دایی ایستادم. او از پاکتی که دستش بود زردآلوی درشتی در آورد و به من داد و بعد دستی به سرم کشید. در همین موقع بچهی شیطانش جلو دوید، مرا به عقب هل داد و از گردن پدرش آویخت. داییام او را بغل کرد و سر دست بالا گرفت، مدتی نگاهش کرد. صورت بچه کثیف و نگاهش زل و بیمعنی بود. داییام چند دفعه او را بوسید و بعد قلمدوش گذاشت و دور اتاق چرخاند و چند بار گفت:
- چقدر دلم تنگ شده بود بابا... صب تا حالا... من که رفتم تو خواب بودی، چقدر دلم... صدایش کمکم دور شد. طعم ترش زردآلو در دهنم مزهی سوزانی پیدا کرد، به حیاط دویدم و دم پاشویه تف کردم و نفهمیدم چطور شد که رفتم توی باغ.
معمولا" آن موقع روز کسی در باغ نبود و نفهمیدم چرا زیر درخت توت رفتم و آنجا روی خاکبرگها نشستم و با یک علف خشک خاکها را به هم زدم...
صدای سوسک و جیرجیرکها یکرشته و بیانقطاع دورم کشیده بود. بوی تند خاکبرگهای پوسیده و توت رسیده با عطر شوید و بابونه و جعفری مخلوط میشد و هوای گرم بعدازظهر را سنگینتر میکرد. انگار خوابم میآمد، دست و پام سست بود و منظرهی اطراف به نظرم محو و ناشناس. زیر نور خورشید سبزههای تازه و گلها میلرزیدند و قد میکشیدند تا به خورشید نزدیکتر شوند. یکباره همهی آنچه صدها بار قبل از آن دیده بودم به نظرم تازه میآمد. گنبد و گلدسته محو و نمای کاهگلی پشتبام خانهمان فرسنگها دور شد، علاقهای به هیچ چیز نداشتم. حس کردم که در تنگنایی فرو میروم. تنم مثل عروسکهای دسته آلو، یک لایی و کاغذی بود. دلم میخواست هوای خنکی باشد. اما آن هوا را نمییافتم. چیزی روی سینهام نشسته بود.
سرم را از روی زانویم برداشتم و خط کشیدن روی خاکبرگها را رها کردم آنوقت متوجه شدم که طویله ماری جلو روی من است و الان بعدازظهر گرماست... هیچوقت آنقدر به آن نزدیک نبودم. به پنجرههای بیشیشهاش خیره شدم.
آنجا، پشت چهارچوب خالی پنجره، چیزی بود، دو چشم کشیده و سرخ ماری میدرخشید. نگاهش ثابت و براق بود. چشمهای شیشهای با شیارهای غلطان که گاه برق سبز رنگی از آن میجهید. مدتی به هم نگاه کردیم. نه از او ترسیدم، نه برایم غریبه بود. یک لحظه چشمانم را بستم و در تاریکی درونم فرو رفتم، هیچ نبود. هیچ نبود.
وقتی چشم گشودم مار هنوز به من نگاه میکرد. نگاه میکرد و در نگاهش غم غربت بود.
تاریکی آغاز شده بود.